یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

خاطرات سردار سلیمان (حاج قاسم دات کام)

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۶ ب.ظ

حقیقت گاهی حسودیمان می‌ شد از این‌که بعضی این‌ قدر خوش ‌خواب بودند.

سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده ‌اند و تا دلت بخواهد خواب‌ سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌ کردی، پلک نمی‌ زدند.

ما هم اذیتشان می‌ کردیم. دست خودمان نبود.

کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین ‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی ‌کردیم خوب همه‌جا را بگردیم، صاف می‌ رفتیم بالا سر این جوانان خوش‌ خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند،
هنوز نپرسیده ‌ایم: 
«پوتین ما را ندیدی؟» 
با عصبانیت می‌ گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم» 
و دوباره خُر و پُف ‌شان بلند می‌ شد، اما این همه‌ ی ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد، این دفعه می‌ نشست: 

«برادر و زهرمار دیگر چه شده؟»

جواب می‌ شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
persianstat(10237976, 0);