یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات جبهه» ثبت شده است

حقیقت گاهی حسودیمان می‌ شد از این‌که بعضی این‌ قدر خوش ‌خواب بودند.

سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده ‌اند و تا دلت بخواهد خواب‌ سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌ کردی، پلک نمی‌ زدند.

ما هم اذیتشان می‌ کردیم. دست خودمان نبود.

کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین ‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی ‌کردیم خوب همه‌جا را بگردیم، صاف می‌ رفتیم بالا سر این جوانان خوش‌ خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند،
هنوز نپرسیده ‌ایم: 
«پوتین ما را ندیدی؟» 
با عصبانیت می‌ گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم» 
و دوباره خُر و پُف ‌شان بلند می‌ شد، اما این همه‌ ی ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد، این دفعه می‌ نشست: 

«برادر و زهرمار دیگر چه شده؟»

جواب می‌ شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۶
جواد برادران

سرهنگ عراقی گفت "برای صدام صلوات بفرستید"
برخاستم با صدای بلند داد زدم " سرکرده اینها بمیرد صلوات" طوفان صلواتبرخاست
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"
سرهنگ با لبخند گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم


پس برادر من تو هم صلوات بفرست

_______________________________________________برای دیدن باقی مطلب به ادامه مطلب بروید 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۱
جواد برادران
persianstat(10237976, 0);