یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

خاطرات جبهه(طنز های بسیار جالب)

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ق.ظ

سرهنگ عراقی گفت "برای صدام صلوات بفرستید"
برخاستم با صدای بلند داد زدم " سرکرده اینها بمیرد صلوات" طوفان صلواتبرخاست
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"
سرهنگ با لبخند گفت بسیار خوب است . همین طور صلواات بفرستید
"عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات " طه یاسین زیر ماشین له شودصلوات طوفان صلوات در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم


پس برادر من تو هم صلوات بفرست

_______________________________________________برای دیدن باقی مطلب به ادامه مطلب بروید 

یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد. ما هم اهل شوخی بودیم.
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم. خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء.
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به شدت متحول شده بود و فکر می کرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون. 

_______________________________________________

هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ !

از هر کدام مان صدایی بلند می‏ شد: اصفهانی‏ ناله می‏ کرد، لره با یا حسین (علیه‏ السلام) گفتن سعی می‏ کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏ های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می ‏داد و شرشر عرق می‏ ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می ‏کشیدم و ننه‏‏ام را صدا می‏ کردم!

فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏ کشید و هم میان آه و ناله‏ هایش کرکر می‏ خندید . کم‏ کم ماهایی که ناله می‏ کردیم توجهمان به او جلب شد. 

حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می‏ کردیم و او آخ و اوخ می‏ کرد و بعد قهقهه می‏ زد و می‏ خندید. مجروح بغل دستی ‏ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ ها طبقه بالا نیست؟

مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی.
با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل ‏مان را بیاورد؟!
مجروح رشتی خنده ‏اش را خورد چهره ‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟

مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟

بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏ های‏ مان را کیسه می‏ کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏ کردم و جانم را بر می‏ داشتم و می‏ زدم به چاک.

مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟
مجروح اصفهانی گفت: معلومه!

و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه ‏اش یاد مجروح شدنم می ‏افتم و به خاطر همین می‏ خندم.

با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏ طوری مجروح شدی که خنده داره؟

اولش نمی‏ خواست ماجرا را برای‏ مان تعریف کند اما من و بچه ‏های دیگر که توجه‏ شان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برای ‏مان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتین ‏مان را می‏ خواند‏یم.

دشمن هم لحظه به لحظه نزدیک ‏مان می‏شد بین ما هیچ ‏کس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم.
داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می‏ کردیم که...

مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می ‏شد 

ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت می ‏شدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیه ‏السلام) بلند شد من که از دیگران سالم‏ تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم ‏خیز شدم. دیدم که ده‏ ها بسیجی دارند تخته گاز به طرف ‏مان می‏ آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچه ‏ها دارند می‏ آیند.

بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها. 

مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد.
- اما چشم‏ تان روز بد نبیند همین که آن بسیجی‏ ها به نزدیکی‏ مان رسیدند، یکی‏ شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت‏ ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...

حالا ما مثل مجروح رشتی می‏ خندیدیم و دست و پا می‏زدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخم‏ های ‏مان سرخ می‏شد.

- بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می ‏شنوند، خیال می‏کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می ‏کنیم! دیگر نمی‏ دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می ‏کنیم. 

من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکی‏ شان با فارسی لهجه ‏دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟

با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی‏ شان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی!

بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم‏ های‏ مان را پانسمان کردند و بی‏ سیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می ‏زدم با کسی که بین ترک ‏ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می‏ کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می‏ رفتیم و هم فحش می‏‏ دادیم و گله می‏ کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته ‏ایم و منظورمان را نرسانده ‏ایم!

تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می‏ خندیدیم و ناله می‏ کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله‏مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده‏ اید؟

هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!

____________________________________

کلاه شرف بعثی ها! 
آزادگان دفاع مقدس/ یک روز، گربه ای آمد توی اردوگاه . یکی از بچه ها آن را گرفت و برد داخل اتاق . یک کلاه نظامی مثل کلاه سربازهای عراقی، اندازه سر گربه دوخت و گذاشت سرش .
هنگامی که نگهبان می خواست از پشت پنجره رد شود، گربه را ول کرد جلوی پایش. نگهبان که جا خورده بود مدتی به گربه نگاه کرد، بعد رفت که بگیردش .
گربه از ترس فرار کرد . نگهبان داد زد بقیه هم آمدند و افتادند دنبال گربه . یکی از نگهبانها داد می زد : «بگیرینش، بگیرینش، این کلاه شرف ماست ؛ اون رو از سر گربه بردارین».
آنها می دویدند، گربه می دوید. بیچاره ها یک ساعت دنبالش دویدند تا گرفتندش . بچه ها به این صحنه نگاه می کردند و می خندیدند.

راوی: آزاده نعمت الله پورمحمدی

________________________________

بی‌سیم‌چی تازه وارد
تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: «سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! » 
شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند پشت بی سیم باید با کد حرف می‌زدیم. گفتم: «حیدر حیدر رشید» چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
- رشید به گوشم.
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه‌هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
دیدم عجب گرفتاری شده‌ام. از یک طرف باید با رمز حرف می‌زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم.
- رشید جان از همان‌ها که چرخ دارند!
- چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه می‌خواهی؟
- بابا از همان‌ها که سفیده.
- هه‌هه نکنه ترب می خوای.
- بی مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.
- د ِ لامصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!
کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم.

_________________________________________

بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند، حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».

آقایی که شما باشید ما همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!

__________________________________________

کرمانشاه بودیم
طلبه‌های جوان اومده بودند برای بازدید از جبهه
۲۰_۳۰ نفری بودند
شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی
مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟» و...

عصبی شده بودم
گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»

دیدم بد هم نمیگن!
خلاصه همینطوری ۳۰ نفرو بیدار کردیم!

 حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده بودیم و هممون دنبال شلوغ کاری بودیم
قرار شد یه نفر خودشو به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و ازش قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه داشته باشه و نخنده...

گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم

گریه و زاری...
یکی می‌گفت: «ممد رضاااااا ، نامرد ، چرا تنها رفتییییییییی؟»

یکی می‌گفت: «توکه قرار نبود شهید بشیییییی»

یکی دیگه داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»

یکی عربده می‌کشید... 
یکی غش می‌کرد...

تو مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا،راستی راستی گریه و شیون راه می‌انداختند!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها...
جنازه رو بردیم داخل...

این بندگان خداهم که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خوندن بالای سر میت و... !!!

در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودتو بنداز روی محمدرضا و یک نیشگون محکم بگیرش»

رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت:«محمدرضاااااااااا ، این قرارمون نبووووود ، منم می‌خوام باهات بیااااااام!»

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جاش پرید و چنان جیغی کشید که هفت،هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند!

ما هم قاه قاه ، تا حد مرگ خندیدیم

 خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.

______________________________________________

شرطش یه سوت بلبلیه
من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را می شناختیم! فرستادنمان دژبانی و شدیم نگهبان. خیلی شاکی بودیم. همان شب اول قرار شد دو نفری بایستیم جلوی در ورودی پادگان. حالا چه موقعی است؟ ساعت دو نصف شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خط خطی و کشمشی. حسین که خیلی حرص می خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک می شود و باید یک آفتابه آب ببریم!» پقی زدم زیر خنده. حسین عصبانی شد و می خواست بزندم که از دور چراغ های یک ماشین را دیدیم که می آید. حسین گفت بعداً حسابم را می رسد. 
ماشین رسید. طبق آموزشی که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک نگهبانی و حسین جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشین بودند (ریشو و با جذبه). حسین گفت: «برگه تردد!» نفری که بغل دست راننده بود گفت: «سلام برادر. ما غریبه نیستیم.» حسین گفت: «برادر برادر نکن. من غریبه و آشنا حالیم نیست. برگه تردد لطفا!» راننده که معلوم بود خسته اس گفت: «اذیت نکن. برو کنار کار داریم!» مرد کناری راننده به راننده اشاره کرد که چیزی نگوید. بعد از جیب بلوزش دسته برگی در آورد و شروع کرد به نوشتن. 
حسین پوزخند زد و گفت: «آقا را. مگر هرکی هرکی است؟ خودت می نویسی و خودت امضا می کنی؟ نخیر قبول نیست.» راننده عصبانی شد و گفت: «بچه برو کنار. من حالم خوب نیست.» حسین زد به پر رویی و گفت: «بچه خودتی. اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام. سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان!» دوباره پقی زدم زیر خنده. آن سه هم خندیدند. حسین بهم چشم قره رفت. مرد کنار راننده گفت: پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهی تا بیایند این جا. آنها ما را می شناسند.» 
مگر هرکی هرکی است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟ نخیر. 
دیگر حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمی شود. آن سه هم کم کم داشتند اخمو می شدند. رفتم جلو وساطت کنم که حسین «هیس» بلندی کرد و نطقم کور شد. بعد رو کرد به راننده و گفت: «به یک شرط می گذارم تلفن کنی. باید سوت بلبلی بزنی!» راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد. اما مرد کناری اش دستش را گرفت و رو به حسین گفت: «باشه برادر. من به جای ایشان سوت بلبلی می زنم.» بعد به چه قشنگی سوت بلبلی زد. بعد رفت و تلفن زد. چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان می آیند. فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر. فرمانده مان تا رسید می خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت. فرماندهان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت: «شما ایشان را نشناختید! ایشان فرمانده لشکرند!» 
حسین از خجالت پشت سرم قایم شد. فرمانده لشکر خندید و گفت: «عیب ندارد. عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلی حسابی زدم!» من و حسین با خجالت خندیدیم.

______________________________________________


اگر مایل به ادامه یافتن از مطلب هستید کامنت بگذارید.

نظرات  (۳)

😂😂😂😂

واقعا خیلی خنده دار بود 😂😂😂😂

وای خدا خیرتون بده اجرتون با شهدا خیلیی خندیدم 🤣

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
persianstat(10237976, 0);