یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان طنز» ثبت شده است

❌اینو بخونین و اگه لبخندی زدین این لبخندو به دیگرون هم هدیه کن :☺😍☺

بی سر و صدا وسایلتونو جمع کنید، با صف برید توو حیاط، امروز معلم ندارید
یادش بخیر ...😌


اگه دیدین یه کیف داره واسه خودش گوشه پیاده رو حرکت میکنه تعجب نکنین اینا کلاس اولین :-)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۰
جواد برادران

مرگ 12 نفر در اروپا به سبب رسیدن درجه حرارت به 36 درجه سانتیگراد است .

.

.

.


اما در کشور ما درجه حرارت تا 56 درجه هم میرسد:


ومردم در حیاط خونه چای می نوشند....

​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​ ‏​‏​‏​‏​​،‏​‏​​‏​‏​‏​‏​​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​

‏​‏​‏​‏​​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​ 

‏و بچه ها در پارک فوتبال بازی میکنن :

​‏​‏​​ ‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏​‏


پدر کولر را خاموش میکند...


و یک نفر هم کت و شلوار پوشیده

و یکی داره بالای بام ‏​‏خانه دوش میگیره 



و اون یکی دوچرخش رو تعمیر میکنه


و دومی خوابیده و روی خودش پتو انداخته.

و یکی با موتور سیکلت تک چرخ میزند. 

و چند نفر دارند در پارک می دوند...


و مردم به بیابان و دشت میروند


یه نفر هم داره آفتاب میگیره!! '


و همشون خوشحالند ودارند زندگی خودشون رو میکنند.



عجب ملت با حالی هستیم!!

ملتی که با انرژی خورشیدی کار میکنیم.

بله اینجا ایران داداش از این سوسول بازیا نداریم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۲
جواد برادران

خبر فوری
.
.
.
.
.
میدونید این بارندگی های اخیر بخشی از دارایی های بلوکه شده ایران بوده وگرنه چله ی تابستون کی سیل می اومده؟
.
.
.
..
تازه در مرحله ی بعد بنا شده توی کویر لوت پیست اسکی دایر بشه!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
جواد برادران

ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﺪ .ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻪ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ
ﻧﺸﺪ . 

ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺒﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ
ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﺸﺪ .ﺧﯿﻠﯽ
ﺍﺭﻭﻡ ﻧﺸﺴﺖ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ . ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻢ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻻﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﯽ
ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺣﺎﻣﺪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺗﻌﺠﺐ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮐﻪ
ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺣﺎﻣﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮐﺮﺩ ﻭﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺭﻭ
ﺩﺍﺩ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻣﺪ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ
.ﺍﺳﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺩﻗﯿﻖ ﺩﻗﯿﻖ ﻣﯿﭙﺮﺳﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﻮﺻﻠﻪ

ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺳﺮ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﭽﻪ ﺟﻮﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟ﺑﻪ
ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ؟ ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ
ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﯼ ﺑﺒﺮﻣﺖ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻨﯽ .... ﭘﺪﺭ ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺣﺎﻣﺪ ﮐﻪ صدای سگ داد ﻭ ﯾﺎﺩ
ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯاﯾﻦ غلط های اضافی نکنه...
خاطره عبرت آموزم کجا بود بابا...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۲
جواد برادران
persianstat(10237976, 0);