یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

سری داستان های جدید(134)

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ

۳ روز میشه پسورد وایرلس رو عوض کردم هیچ همسایه ای تحویل نمیگیره !
دیگه جواب سلامم رو هم نمیدن…
امروز همسایه بقلی داشت به اون یکی میگفت :نامرد گدا نذاشت اون سریاله رو کامل دانلود کنم !!

______________________________________

یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخوند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت : عباس دروغ میگه ... عباس دروغ میگه ... مداح آرومش کرد گفت : چی شده پیر مرد گفت : من بعد 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم : درمون دردش عباسه !!! از اصفهان اومدم کربلا ؛؛؛ امروز زنگ زدن بهم گفتن : بچت مرده...!!! دروغ میگن که عباس حاجت میده !!!!!! خواهرش میگفت : مجلس بهم ریخت ...!!! فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ...!!! با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره...!!! دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت : بیا بغل ضریح بخون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...!!! میخوام بگم غلط کردم...!!! (گریه میکرد و میگفت) خواهرم میگه همه رفتیم مداح گفت : حاجی چی شده ...؟؟؟ پیر مرده گفت : خانومم زنگ زد گفته : چون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن ؛؛؛ التماس کردم گفتم : یک بار بچمو تو سرد خوونه ببینم... مادرش میگه : همین که کشو رو کشیدن بیرون دیدیم رو نایلون بخار نشسته س سریع آوردنش بیرون و بهش شوک دادن...!!! خلاصه پسرم به هوش اومده و شفا گرفته...!!! میگن تا به خودش اومده پرسیده بابام کجاست...؟؟؟ مادرش بهش گفته : پدرت کربلاست...!!! پسرش میگه : وقتی تو کما بودم و دیگه دل کنده بودم از زندگی یه دفعه یه آقای قد بلندی اومد صدام زد و گفت : پاشو برو به بابات بگو آبروی من یکبار تو صحرای کربلا رفته بود.... چرا دوباره تو آبرومو بردی ؟؟ پاشو برو به بابات بگو عباس دروغ نمیگه !!! عباس دروغگو نیست...!!! بلیط کربلا تونو از دست حضرت عباس بگیرید یا مطلب پائین رو نبین یا اگه دیدی باید کپی کنی !!! . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . "اَ لسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَا الْفَضْلِ الْعَبٰاس" به احترام "باب الحوائج" هرکی دید، کپی کنه تا همه سلام بدن...!!! یهویی عاشق این متن شدم…!!! خدا زمین را آفرید و اختیارش را سپرد به 1+5 . . . . . . . ۱ محمد ۲ علی ۳ فاطمه ۴ حسن ۵ حسین + 1عباس اگه این پست +18. بود 300 نفر کپی میکردن ولی چون در مورد حضرت اباالفضل ع هست کسی حاضر به کپی کردنش نیست!!!! خدایا:هر کی این پست راکپی کرد درد دلش رو رفع کن ؛؛؛!!! اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ

___________________________________

روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش می‌کنم.»
دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر می‌خواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.»  
دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.»
دختر گفت: «آخه پیتر…»
پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.
پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس…»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.»
پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح می‌خواهم.»
آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد. اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود… او یک فرشته بود. او من را به خاطر خودم می‌خواست نه به خاطر پولم. با آنکه به دروغ به او گفتم فلج هستم اما باز هم من را می‌خواست.»
آنها هم اکنون ازدواج کردند و فرزندی به نام جیمز دارند.

_______________________________

وقتی آن شب از شرکت به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد. دست او را گرفتم و گفتم: «باید چیزی را به تو بگویم.»
او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید: «چرا؟»
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید: «تو مرد نیستی!»
آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و سی درصد از سهم شرکتم را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ده سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متأسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود.  روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت‌بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: «هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه، هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: «وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.»
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت: «اوه بابا رو ببین، مامان رو بغل کرده.»
اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ده متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بین‌مان برگشته است. این آن زنی بود که ده سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بین‌مان در حال رشد است.چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. ناگهان فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت: «بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری.»
برای او دیدن اینکه پدرش، مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسی‌مان. اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم: «واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد.»
سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تأخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم: «متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم.»
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت: «تب داری؟»
دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم: «متأسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگی‌مان توجهی نداشتیم، نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم.»
معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم: «تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.»
شب که به خانه رسیدم، با گلها در دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت دراز کشیده است. رفتم بیدارش کنم. متوجه شدم بدنش سرد است و تکان نمی‌خورد. او مرده بود! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.


___________________________________

- 🌻ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺎﯾﻊ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ...

🌻ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺑﺎﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺗﻮﺳﺖ ﺑﺤﺚ ﻧﮑﻦ فقط به او گوش کن...

🌻ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
خودت را با کسی مقایسه نکن...

🌻آرامش میخواهی؟
شکرگزار باش...

🌻ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍهی؟
کمک کن ؛ تو توانایی !
شاید همه توانایی روحی و جسمی برای یاری کردن ندارند...

🌻ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍهی؟
با همه بی هیچ چشم داشتی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ...

🌻ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﻦ ، هدف داشته باش...

🌻ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺳﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻡ ﺑﺎﺷﺪ .

🌻آراﻣش ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ؟
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ وابسته نباش . ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ.

_________________________


گفته بودم بی تو می میرم ، ولی این بار نه 
گفته بودی عاشقم هستی ، ولی انگار نه 

هرچه گویی دوستت دارم ، به جز تکرار نیست 
خو نمی گیرم به این ، تکرارِ طوطی وار نه 

تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مـــرا 
دوست دارم همدمت باشم ، ولی ســــربار نه 

دل فروشی می کنی ، گویا گمان کردی که باز 
با غرورم می خرم آن را ، در این بازار نه 

قصد رفتن کرده ای ، تا باز هـم گویم بمان 
بار دیگر می کنم خواهش ، ولی اصرار نه 

گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی 
آنچه دستت داده ام نامش دل است ، افسار نه

_____________________________

 اگر از متون بالا خوشتون اومد بی زحمت یه نظری بگذارید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۶
جواد برادران

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
persianstat(10237976, 0);