یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

یه لحظه ترمز کنید!!!

توقف بیجا اینجا بهتره

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عبرت انگیز» ثبت شده است


روزی زنی به شوهرش گفت امروز مقاله ای خواندم در یک مجله برای بهبود رابطه زناشویی حاضری امتحانش کنیم؟! مرد گفت: بله حتما.

زن گفت در مقاله نوشته بود: هر کدام ما یک لیست جداگانه از چیزهایی که دوست نداریم طرف مقابل انجام دهد یا تغیراتی که دوست داریم در همسرمان رخ دهد تهیه کنیم و بعد از یک روز فکر کردن و اصلاح آن روز بعد آن را به همسرمان بدهیم.

شوهرش با لبخند پاسخ مثبت داد و کاغذی برداشت و به اتاق نشیمن رفت و زن هم به اتاق خواب رفت و شروع به نوشتن کرد

صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه زن به همسرش گفت حاضری شروع کنیم؟ و سپس گفت من اول شروع کنم؟ شوهرش گفت باشه شما شروع کن.

زن چند ورق کاغذ درآورد که لیست بلندبالایی در آنها نوشته بود و شروع به خواندن کرد:

عزیزم من دوست ندارم شما...و همینطور ادامه داد از کارهای کوچک و بزرگی که همسرش انجام می دهد و او را اذیت می کند.

مرد سکوت کرده بود و همسرش همچنان لیستی از تغییراتی که باید شوهرش در خود ایجاد می کرد را میخواند تا اینکه زن احساس کرد همسرش ناراحت شده است و پرسید: عزیزم دوست داری ادامه بدم؟ مرد گفت: اشکالی نداره عزیزم شما ادامه بده!

بالاخره لیست زن تمام شد و به شوهرش گفت: حالا تو شروع کن.

مرد کاغذی از جیبش درآورد و گفت: دیروز خیلی فکر کردم و از خودم پرسیدم که دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم حتی یک چیز هم به ذهنم نرسید چون تو رو همینجور که هستی قبول کرده ام! سپس کاغذ را که سفید سفید بود به زنش نشان داد و ادامه داد از نظر من تو در نقص هایت کاملا بی نقصی!

زن بغض کرده بود و شوهرش ادامه داد من تو را با تمام نقاط مثبت و منفی که داری قبول کرده ام. 

من کل این مجموعه رو دوست دارم و من واقعا عاشقتم. همین

زن کاغذهایی که نوشته بود مچاله کرد و خود را محکم به آغوش همسرش انداخت.(بله ... اینگونه بود که آن مرد با یک کلام زن خود را رام کرد)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۰
جواد برادران

ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﺪ .ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻪ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ
ﻧﺸﺪ . 

ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺒﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ
ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﺸﺪ .ﺧﯿﻠﯽ
ﺍﺭﻭﻡ ﻧﺸﺴﺖ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ . ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻢ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻻﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﯽ
ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺣﺎﻣﺪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺗﻌﺠﺐ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮐﻪ
ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺣﺎﻣﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮐﺮﺩ ﻭﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺭﻭ
ﺩﺍﺩ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻣﺪ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ
.ﺍﺳﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺩﻗﯿﻖ ﺩﻗﯿﻖ ﻣﯿﭙﺮﺳﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﻮﺻﻠﻪ

ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺳﺮ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﭽﻪ ﺟﻮﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟ﺑﻪ
ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ؟ ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ
ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﯼ ﺑﺒﺮﻣﺖ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻨﯽ .... ﭘﺪﺭ ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺣﺎﻣﺪ ﮐﻪ صدای سگ داد ﻭ ﯾﺎﺩ
ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯاﯾﻦ غلط های اضافی نکنه...
خاطره عبرت آموزم کجا بود بابا...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۲
جواد برادران
persianstat(10237976, 0);